○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
خوب شد آمدی ، از بس که به هم ریخته ام ؛
منطق و عشق و هوس را به هم آمیخته ام !
بغلم کن ، دلِ تنهام ، بغل میخواهد ...
روحِ دیوانه ی من ، شعر و غزل میخواهد ...
بغلم کن که تنم یخ زده از بی بغلی ،
دهنم تلخ شد از بی شکری ، بی عسلی !
تو شرابی و تویی قندِ مکرر ، جانا
صنمی ، معجزه ای ! أَسأَلُکَ إِیمانا ...
طاقتِ ماندن و صد حادثه دیدن داری ؟
طاقتِ حرف ، ز دیوانه شنیدن داری ؟
می توانی همه ی کار و کَست باشم من ؟
همه باشند ولیکن ، نفست باشم من ؟
نقطه ی عطفِ نگاهِ تو فقط ، من باشم
با نگاهت وسطِ مرزِ شکفتن باشم ...؟
خوب شد آمدی اصلا ، تو که باشی حل است
با تو سامانه ی غم های دلم ، منحل است
باش تا شعر و غزل از لبِ من نوش کنی
غم و بیتابیِ ایام ، فراموش کنی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
oOoOoOoOoOoO
ترسو هستیم
تکلیفمان با خودمان مشخص نیست
حتی با خواسته هایمان
میترسیم
از دل به دریا زدن
از " نه " شنیدن
از اینکه بخواهیم و نشود
حتي از اینکه کسی لیاقتمان را نداشته باشد
مانده ایم
میان گفتن و نگفتن
ما یک عمر بدهکار دل هایمان میمانیم
oOoOoOoOoOoO
وحید عیسوی